تجربه شخصی محمد ماکویی؛ دارنده مدرک کارشناسی ارشد مهندسی بهداشت محیط
قسمت اول
قسمت دوم
من با "ترس" بزرگ شده ام، زیرا در خانواده کوچک ما مادر به شدت هراس این را داشت که با دست زدن به چیزی آن را خراب نماییم.
با این حساب اصلا عجیب نبود که من تا بزرگسالی حتی یک لامپ عوض نکرده باشم تا خدای ناکرده دچار برق گرفتگی گردم.
داستان تا دوران دانشکده ادامه داشت؛ تا اینکه من در درس آزمایشگاه، که عملی بود، برای اولین بار، دچار مشکلات نشات گرفته از ترس بی مورد شدم.
هیچوقت روز اولی که در آزمایشگاه بودم را فراموش نمی کنم!
من و آن همه وسایل شیشه ای و عدم جرات به دست زدن آن ها؛ از هراس اینکه یکی از آن ها را انداخته و بشکنم!
اتفاقی که به شدت از آن می ترسیدم، اصلا نیافتاد؛ اما وقتی یکی از وسایل توسط یکی از همکلاسی ها افتاد و خرد خاکشیر شد و دنیا به آخر نرسید و دیدم که او در کمال خونسردی با داستان تا کرد متوجه شدم که ترسم بی مورد بوده و بی خود و بی جهت خود را از لذت کار کردن با چیزهایی که می توانستند حس خوبی به من منتقل کنند محروم نموده ام.
در مهندسین مشاور ری آب، اولین شرکتی که در آن مشغول فعالیت شدم، من یک پرسنل کاملا معمولی بودم؛ زیرا شرکت ری آب یک شرکت تقریبا تخصصی بود که افراد با تخصص های مختلف در آن کار می کردند و هر کس در حیطه تخصصی خود کار می کرد و کسی پا توی کفش دیگری نمی کرد.
جدا از این، قبل از هر کار آموزش های لازم به افراد، که آن ها را در دانشکده یاد نگرفته بودند، داده می شد و این باعث می شد هر کس خوب از عهده انجام وظایف محوله بر بیاید.
آن هایی که بطور معمولی وظایف محوله را انجام می دادند، در جا می زدند؛ اما کسانی که سرعت بیشتر داشتند و یا کیفیت کارشان از حد متوسط بالاتر بود و یا به گونه ای دیگر پیام "می خواهم رشد کنم" را به مقامات بالاتر می رساندند وظیفه و سمت بالاتری کسب می کردند و بالطبع حقوق بالاتری هم می گرفتند.
من در این شرکت تا مدیر پروژه ای پیش رفتم؛ اما به مدیر بخشی یا مدیریت امور نرسیدم و انصافا هم چالش جدی سر راه خود ندیدم.
چالش جدی من مربوط به وقتی می شود که سر از شرکت فرپاک در آوردم.
آن موقع ها در ایراناب کار می کردم و حقوق خوبی هم می گرفتم و اصلا در فکر تغییر شرکت نبودم.
با این حال وقتی یکی از دوستان پیام "می خواهی با حقوق بسیار بالا کار کنی؟" را گفت در ته قلب "تستش می کنم" را گفتم.
در اولین ملاقات، درخواست حقوقی را کردم که مطمئن بودم پس از رفتن من موضوع را شوخی تلقی می کردند و یا یک دل سیر به کسی که توی باغ نبود می خندیدند!
در کمال تعجب با حقوق درخواستی موافقت شد و فقط خواستند که کمی تخفیف بدهم.
قسمت چهارم